سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بــــــه سـمــتــــــــ رهایــــــــــــی

 

لحظات عاشقی

(هم کلاسی)

 

نمی دونم از کجای این زندگی چند ساله باید شروع کنم.زندگی  سراسر از عشق و صفا.. محبت و غم ها و شادی  هایی که با همه بچه ها داشتیم..بچه هایی که هر کدوم از یه جا و با یه خصوصیت تو درونشون واسه یکی مثل من یه معلم بودن...معلمای کوچکی که فقط کافیه از هر کی یه چیزی یاد بگیری.درس هایی که مطمئنا" تو یه جای دیگه نمی شه تجربه کرد وبزرگترین درسی که می شد  یاد گرفت خاکی بودن و خاکی زندگی کردن بود.. گاهی وقتا  یکی یه چیزی میگه که ارزش یه عمر تجربه کردن روداره....و شاید همون یه حرف کوچیک  باعث یه  تحول بزرگ تو زندگی ادم بشه.....

هیچ وقت اون لحظات رو فراموش نمی کنم.از همون ابتدایی که بهم خبر دادن که قبول شدم و از خوشحالی نمی دونستم  چی کار کنم.. تا موقعی که با اون همه غم و غصه با همشون خدا حافظی کردم. الان هم  که این ها رو دارم می نویسم احساس می کنم چشام سنگین شدن..نمی دونم واقعا"نمی دونم ...یاد روز اخری....

لحظاتی که حال ادم تو دست خودش نیست.وقتی یکی بهت میگه خدا حافظ و تو می دونی که شاید دیگه هم دیگرو نمی بینید....و باورش این قدر برات سخته که که فقط می تونی یه لبخند  رو صورتت داشته باشی که از  یه دنیا غم هم سنگین تره. غمی که شاید تو ظاهر ادم مشخص نباشه ولی از درون ادم و بارونی می کنه..که  ای کاش ..ای کاش می شد بجای  لبخند ,با اشک باورش کرد...

وقتی تک تک اون هارو به اغوش می گیری هر کدوم یه چیزی بهت می گن که ممکنه همون یه  حرف زندگی ادم رو تغیر بده...اون لحظه دهن ادم قفل میشه نمی دونه چی بگه..فقط  لب خنده ,همون لبخندی که همه می فهمن پشتش چه غمیه چه بغضیه که اگه جاری بشه ....

اون روز دیگه مهم نیست مردی یازنی مغروری  هستی یا نیستی. از کسی کینه ای داری یا نه..به کسی حرف بد زدی..و یا این که یکی  دلت رو شکسته.همه و همه فراموش میشن و فقط چیزی که فکرت میرسه در اغوش گرفتن و بوسه زدن و اشک جدایی ریختنه...

><<<<<<<<<<<<و این  پایان همه لحظات نابی بود  که...تمام شد>>>>>>>>>>>><

 پایان همه لحظه های عاشقی...

 وقتی از تو اتاق ,از پشت شیشه بی جان از تو راه رو  بچه هارو می بینی که اتاق به اتاق می رن  با همه خدا حافظی می کن بعضی ها اشکاشون بدون خجالت سرازیر می شن وقتی زلال اشک ها رو می بینی.وقتی یکی رو در اغوش می گیرن  دیگه نمی تونن ولش کنن..چنان در اغوش شون اون هارو فشار می دن که ادم حسودیش می گیره..این قدر ادم محو اون لحظات میشه که گذشت زمان رو فراموش می کنه اون جاست که ارزو می کنی اون روز این قدر طول بکشه این قدر اون لحظات فراموش نشدنی رو ببینی  اون قدر صورت های ناز بچه ها رو تماشا کنی تاچیزی   برای دل تنگ شدن باقی نمونه.... ولی افسوس که همشون یه خیاله . اون روز بر عکس روز های دیگه  خیلی زود تموم میشه زود تر یه نگاه یه لبخند یا غلتیدن یک قطره اشک..

تازه موقع جدا شدن که ادم درک  میکنه می فهمه که خیلی کوچیکه و قلبش کوچکتر.... کوچک تر از اونی که فکرش رو می کرده...فقط افسوس به جا می مونه که چرا نتونسته تو این چند سال قلبش رو به قدری بزرگ کنه که تا ابد اونایی رو که بهشون عشق می ورزه دل داده و دل گرفته رو تو قلبش نگه داره....می گن همیشه دنبال اد مهایی باشید که قلبشون اون قدر بزرگ باشه که مجبور نشین برای این که تو قلبشون جا بشید خودتون رو کوچیک کنید.نمی دونم .واقعا نمی دونم من با این قلب کوچکم  چطوری باید ادم های بزرگ با قلب های بزرگتر از خودشون رو تو دلم جا بدم ......

چرا همه چیزای قشنگ  وقتی به وجود میادوقتی ادم درکش می کنه که داره تموم میشه.....وقتی قدر چیزی رو می دونه که دیگه نیست... می ره و میاد بدون یه نگاه..وقتی میگه سلام که دیگه وقتش نیست و با ید گفت یا علی ..یا علی و یا علی..

و به این امید باشی که یه زمانی  یه جایی  دوباره هم دیگرو ببینبد و با همون دیدن تمام لحظات ..دقایقی که با هم داشتین رو..ای خدا این چه رسمیه..چرا باید ..چرا باید ..

و هزاران چرای  دیگه که فکر ادم رو اروم نمی ذاره...وشاید ..

وشاید این همون فلسفه زندگی باشه:ادما تنها به دنیا میان واسه رهایی از تنهایی تو دنیا به همه دل می بنده تا می فهمه زندگی یعنی چی  ,زندگی کردن یعنی چی عمرش تموم میشه و با حسرت از دنیا می ره... وتمام شد زندگی..

وتنهایی تنها هم دم ادمی...وباز..

 

 و باز  تا شقایق  هست زندگی باید کرد..                                                                                                  

 

                                                                                

       

 


نوشته شده در یکشنبه 86/10/9ساعت 1:1 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت